مدال ماه
مدال دایره و طلای مادر توی مشتم بود . دور حوض بزرگ و پر از آب می چرخیدم و با هرلحظه نگاه به نور و برق آن چشمانم آب می افتاد . هوا تاریک شده بود ومن همچنان میدویدم و خورشید سینه مادر توی دستم عرق کرده بود . زنگ در خانه زده شد . بدنم لرزید و ترس برم داشت . مدال از دستم پرید و افتاد توی آب . در برزخ تاریکی و وحشت وارد حوض شدم . پاهایم در لجن آن لغزید و با صورت توی آب افتادم .
ماه با وحشت موج آب هزاران هزار ستاره شد ومن در تقلا دایره ای فلزی را درکف دستم حس کردم و برداشتم . حباب- حباب نور از چشمهایم خارج میشد و نامادری دستش را از روی زنگ خانه برنمیداشت .
در آسمان چشمان باز خشکیده ام دو تا ماه به درخشندگی مدال مادرم برق میزد .................
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱۱ ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٧